خانه...
در خانه اش قرار نداشت.محقر و ساده! می گفت همه خانه دارند ما هم خانه داریم؟! با خود گفت اگر خانه ام بزرگ تر باشد...ولی هر چه فکر کرد چیزی نداشت تا خانه خیالی اش را با آن آذین بندد. از منزل بیرون رفت تا بی چارگی هایش را فراموش کند. فقیری را دید که از مال دنیا هیچ نداشت جز رختخوابی که بر روی آن آرمیده بود و دستی گشوده به امید عنایت یک رهگذر . فقیر زیر لب برای هر رزق کوچکی که به او می رسید خدا را شکر می کرد اگرچه حال و روزش بر شرایطی نامهربان و تلخ گواهی می داد!
دیدن این صحنه او را به فکر فرو برد. این بار زندگی ساده خود را بسیار مجلل می دید. آرام گفت خدا را بر آن چه دارم بسیار سپاس! بیش از این را باید با همت و یاری از خدا به دست آورم نه با افسوس و قدر ناشناسی! راه کج کرد وبه خانه برگشت اما با گام هایی محکم ، دلی پرامید و لبخند رضایتی بر لب!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]